دل نوشته هایی برای محمــــــــــــــــد

سلامممممممم.

امشب فردا شب عاشوراس از قبل تاسوعا از محمد بی خبرم.ینی میشه تقریبا سه روز

اف میذاریم برای هم ولی بازم فایده نداره دلمون خنک نمیشه محمدددددددددددددددددددد بیا دیگه

دلم پکیددددددددددددددد.بای بای

نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:44 توسط ارزو| |

جلوتر از من نرو چون ممکنه پشت سرت نیام ، پشت سرم نیا چون ممکه راهنمای خوبی واست نباشم ، کنارم باش مثل یک دوست تا با تو دنیا رو داشته باشم . . .

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 8:31 توسط ارزو| |

 

 

 

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

 

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

 

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

 

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

 

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

 

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

 

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

 

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

 

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

 

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

 

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

 

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

 

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

 

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

 

نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:33 توسط ارزو| |

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

                                                          من آزادی نمیخوام چو با یوسف به زندانم

نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:2 توسط ارزو| |

رفاقت ايستادن زير باران و با هم خيس شدن نيست ،رفاقت آن است كه يكي براي ديگري
چتر شود و ديگري نفهمد كه چرا خيس نشد

 



نوشته شده در چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:,ساعت 10:46 توسط ارزو| |

من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت؛ 
 
سلام حالت خوبه؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم؛
- حالم خیلی خیلی توپه.
بعدش اون آقاهه پرسید؛
- خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟
با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برا ی همین گفتم؛
- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم..
وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه، به هر ترفند بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم؛
- منم می تونم بیام طرفت؟
آره سؤال یکمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم؛
- نه الآن یکم سرم شلوغه!!!
یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت :
- ببین. من بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب میده

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:14 توسط ارزو| |

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،

یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه،

میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله … داداش….

خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی… آخه … کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:59 توسط ارزو| |

از قديم نديما ميگفتن واسه كسى بمير كه واست تب كنه...!
قديميا چه پر توقع بودن!
من واست ميميرم حرفى نيست!
اما خدا نكنه تو تب كنى...!

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:21 توسط ارزو| |

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 13:11 توسط ارزو| |

سلام به تو که وجودت صفاست
عهدت وفاست
در زمانى که محبت کیمیاست
دوستى با تو ، دوستى با همه خوبیهاست.سلاممممممممم.خسته نباشی ساعت نزدیک 9 شده هنوز نیومدی با شوق و ذوق منتظرت نشستم تا بیای و ادرس وبلاگ رو بهت بدم.حتما کارت طول کشیده یا جایی کار داشتی.نمیخام برات اف بذارمو ادرسو بنویسم میخام خودم به صورت زنده بهت بگم.پس کی میای؟بشینم ستاره هارو بشمرم تا بیای؟یا نه بذا شعر بنویسم.اتل متل توتوله........حال محمد چجوره.........لبخند بزن شادم کن.......اینو بخون یادم کن

نوشته شده در شنبه 5 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:32 توسط ارزو| |

میشه بهم بگی؟ خب بگو دیگه چی میشه؟!

از کجا پیدا کردی؟! خب جاشو بگو دیگه!

نمی خوای بگی؟ بگو تا همه بدونن

.

.

.

.

.

.!

بگو رفیقی مثل منو از کجا پیدا کردی!


نوشته شده در جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 23:10 توسط ارزو| |

شلام.خافم میاد ولی دوشدالم امشف تمومش تنم که فردا که از سر کار میای تموم شده باشه بیای ببینیش اخه میتشم فدا نتونم بیام ادامشو بنویشم.وووووی نه امشف تمومش میتنم فقط نمیدونم چی بنویشم که دوشت بیاد.کاش بودی یه کم کمکم میکردی اخه تو خیلی خوب از پش کلمات برمیای ولی نه اگه تو کمکم میکردی که دیگه شوپلایژ نمیشدی.ینی میشه فدا بخونیش یه عالمه خشال بشی؟خدا کنه.نتنه نتونی بخونی این مطلبو اخه به زبون عامیانه خودم نوشتم.اشتال نداله کم کم یاد میگیلی هر جاشو نفهمیدی از خودم بپرش.محمد برات لالایی بخونم لالا کنی؟لالا لالایی لالا لالاییییییییییی نه ولش کن الان خودم خابم میبله.خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااا چی بنویشم چقدم هوا شلد شده یخ کدم مماخم منجمد شد. میگن نیم کیلو باش ولی معرفت داشته باش جریان منه.

نوشته شده در جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:55 توسط ارزو| |

باز یقه ات را چسبیده ام…

که برایم شعر بگو،

معشوقه…

شعر تویی

این نوشته ها بهانه اند

 

نوشته شده در جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:48 توسط ارزو| |

دوستی فصل قشنگیست پر از لاله سرخ
دوستی تلفیق شعور من و توست
دوستی رنگ قشنگیست به رنگ خدا
دوستی حس عجیبیست میان من و تو

 

نوشته شده در جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:39 توسط ارزو| |

با اجازت میخام یه توضیح کوتاه برا کسایی که بعدا این وبلاگو میبینن از اشناییمون بدم.

منو محمد تو نت با هم اشنا شدیم.روزای اول زیاد با هم صمیمی نبودیم فقط یه کمی از خودش گفت منم یه کمی از خودم.خلاصه چند روزی به همین شکل گذشت  تا اینکه یه روز هم من هم محمد برای چت با هم وقت بیشتری گذاشتیم اون روز خیلی چیزا از اخلاقای همدیگه دستمون اومد.و اینکه فهمیدیم هدف هردومون از چت فقط یه گفتگوی سالمه نه حرف بی ربط و لوسبازی.همین باعث شد هر دفه که میومدم براش اف بذارم اونم همینطور.دیگه یه رابطه ی رسمی نبود ما با هم خیلی صمیمی شدیم تا جایی که مهر اون تو دلم نشست و مهر منم تو دل محمد.از هم خوشمون اومد از اخلاقای هم البته ما عکس همدیگرو هم دیدیم اما قبل دیدن عکسها ما صمیمی شدیم.به نظر من محمد نمونه ی یه مرد ایده اله هم فهمیده و منطقی و هم مهربونو با احساس.کاش همه ی دوستیا مثل دوستی ما پاک و شیشه ای باشه.

نوشته شده در جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:23 توسط ارزو| |

بنام خداوندی که وجودش جبران تمام نداشته هاست.

سلام محمد جان

دوسداشتم بتونم یجوری محبتاتو جبران کنم تصمیم گرفتم یه وبلاگ بسازمو به تو تقدیم کنم شاید اندازه ی خوبیای تو نشه شاید نتونه احساسمو بیان کنه شاید بی ارزش به نظر بیاد اما  هر چی که هست امیدوارم به دلت بشینه.


نوشته شده در جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:58 توسط ارزو| |


Power By: LoxBlog.Com